این سرفصل گریزی است به پارهای نکات که یا از آن بیخبریم و یا در مشغلهی کارهای مختلف کمتر به آن توجه نموده و یا مینمائیم، ولی هر چه باشد دستمایهای از مضامین طنز و جدی است که توجه ما را بیشتر به خود جلب نماید. لذا هیئت تحریریه تصمیم بر آن گرفت تا مطالبی برآمده از لابهلای اسناد تاریخی طی دوره فعالیت سازمان نیز به آن افزوده شود تا طیف گستردهتری از مطالب را دربرگیرد، امید است مفید واقع شود.
پیک بیخبری
سوابقی از فراخوان مشاور علمی خارجی در دوره قاجار
توسط: جعفر طاهری
برگرفته از: کتاب "با چراغ و آینه" اثر دکتر شفیعی کدکنی، ص. 42-40
عباس میرزا از نوادگان قاجار (فرزند فتحعلی شاه) و حاکم آذربایجان به مرکزیت تبریز برای افزون بر سه دهه بوده است. حضور او در جنگهای ایران و روس و پیامدهای ناخوشایند آن برای ایران شاید این هشدار را به او داده باشد که برای پر کردن فاصله قدرت و توان علمی، فنی، نظامی و ساختار اداری کاری کرده باشد.
بررسی اسناد تاریخی آثار و ردپایی از کوشش او برای انجام اصلاحات در آن دوره از تاریخ را به دست میدهد. از جمله کارهای او فرستادن دانشجو به خارج برای کسب دانش و نیز دعوت از اساتید برجسته برای خدمت در ایران میباشد. سند ذیل برگرفته از نوشتههای دکتر شفیعی کدکنی است که خالی از لطف نمیباشد.
عباس میرزا همچنین برای جلب توجه و مهاجرت اروپائیان به ایران اقدام کرد و برای این کار میرزا صالح را که نماینده وی در لندن بود مأمور کرد. وی در 1823 (=1238ق) ده سال قبل از مرگش در لندن مطالبی را منتشر کرد که خلاصه آن چنین است:
"چون در این اوان، خانه کوچهای بسیار، از قرالهای فرنگ به خواهش خودشان متفرق به سایر ممالک شدهاند از قبیل امریکا و نیوهالند و گرجستان و داغستان لهذا نواب معظم له، به توسط کارگزار مسطور – که در شهر لندن است – به مجموع اهل انگلستان و سایر قرالهای فرنگ اظهار و اقرار مینماید که هر کس به خواهش خود، از اهل فرنگ اراده نماید در آذربایجان – که تبریز پایتخت آنجاست- ساکن شود یا به خصوصه در ساوجبلاغ – از توابع کردستان- زمین و مکان که برای سکنی و زراعت ایشان کفایت نماید، مرحمت خواهیم فرمود و مکان مزبور بسیار پرمحصول و غلهخیز است و اقسام میوه و حبوب در آنجا به هوای آفتاب به عمل میآید. علاوه بر این که زمین و مکان به آنها مرحمت میشود از هیچ راه توجیه و مالیات و تحمیلات دیوانی از ایشان مطالبه نخواهد شد... و یقین دارد که اهل ایران به سبب شدت و کثرت معاشرت با اهل فرنگستان در علوم و صنایع – که در این اوقات فیالجمله متروک شده است- ترقی زیاد خواهند کرد."
در ضمنِ این نامة آگهی مانند که در کاغذ اخبار لندن منتشر شد برای کسانی که داوطلب مهاجرت به ایران شده باشند، امکانات بسیاری در نظر گرفته شده بود از قبیل آزادی در امور مذهبی و امنیت کامل. پس از نشر این آگهی دو نامه به وسیله روزنامههای انگلیس برای عباس میرزا فرستاده شد، یکی توسط جیمز اجیلای و دیگری توسط دوبرانژ که هر دو نامه از توجه مردم انگلیس به این آگهی حکایت میکند.
انگلیسیِ هوشیاری که بوی نفت به مشامش خورده بود، ضمن ستایش بسیار از این اقدام عباس میرزا مینویسد: "در مملکت وسیع نواب جناب شما جایی که قریب و متصل به دریا باشد از قبیل بندر بوشهر و یا سایر بنادر از برای سکنه اهل انگلیس بهتر و مناسبتر خواهد شد. به علت آنکه رابطه و واسطه آسان به دست آنها خواهد افتاد که به سبب آن پی در پی از وطن اصلی و دوستان و خویشان خود خبردار و مستحضر خواهند شد و علاوه بر این به توسط دریا اجناس و متاع ایران به انگلستان و متاع انگلستان را به ایران نقل خواهند نمود..."
نویسنده این نامه پیشنهاد خود را بدین گونه ارائه داده بود و نویسنده نامة دیگر، (دو برانژ) هفت شرایط برای پذیرش مهاجرت به ایران پیشنهاد کرده بود:
1. دو قطعه زمین یکی در مملکت گیلان – از مشرق تا سرحد ولایت مازندران، از مغرب و شمال تا رودخانه قزل ازون به ضمیمة رودخانه مذکور و قطعة دوم در آذربایجان در همین حدود از وسعت که به طور ابدی به دو برانژ مرحمت شود.
2. شرط دیگر اینکه تدارکات لازم برای ورود اهل انگلیس فراهم شود.
3. این آبادیها برای همیشه از باج و خراج معاف باشد.
4. از نظر مذهبی اهل آبادی آزادی داشته باشند.
5. امنیت تمام مردم و خانوادهشان.
6. برای اجناسی که به آنجا وارد میشود در گمرک تخفیف داده شود.
7. در کار حمل و نقل مصالح به این نقاط مردم همکاری کنند و مانع نشوند.
نتیجههایی که وی در برابر این شروط پیشبینی کرده عبارت بودند از:
1. دو آبادی به سبک آبادیهای فرنگستان به وجود آورد.
2. بعد از مدتی مردم را به طور داوطلب با فنون نظامی و تفنگ آشنا کند و مشق سالداتی بدهد.
3. نایب السلطنه حق داشته باشد که بعد از مدتی از جوانان دیگر ولایات برای تعالیم نظامی و علوم و فنون به آنجا بفرستد و آنها مجاناً تعلیم بیابند.
4. هر کس از اهل آبادی تازه، در خارج از آبادی، مرتکب جرمی شد، باید او را بر طبق قانون ایران مجازات کنند.
5. اهل آبادی تازه، با دولتهای متخاصم با ایران قطع الفت نمایند.
6. محصولات به ظاهر بی ارج ایران را به زور علوم مورد اسفاده قرار دهند.
7. اهل آبادی تازه هر معدنی که یافت سدس مداخل آن را به کارگزاران نایبالسلطنه بدهند.
بعد به تفصیل طرح جزئی آبادی را با کارخانهها و کتابخانهها و منازل و... نوشته که بسیار جالب و خواندنی است.
"اکنون نیز این پرسشها همچنان مطرح است همان به که اهل علم راهی ایرانی برای پیشرفت بیابند تا علم در این کشور ریشه گذارد آنگاه گل و میوهی آن را به عینه خواهند دید."
از گردش روزگار؛
تا دیدار با یکی از اعضای خانواده اشتوکلین در ایران!!!
توسط: محبوبه پرورش
در هر زمان و مکانی که سخن از طلایه داران دانش زمینشناسی ایران به میان میآید در کنار اسامی ستارگان پرافتخار پارسی دانش زمین، نام افرادی چون اشتوکلین و روتنر و دیگران نیز به میان میآید. اساتید بزرگی که اگرچه در زمره دانشمندان غیرایرانی به شمار میآیند اما چنان عشق و علاقه ای به پژوهش در ایران داشتهاند که کمتر مقاله و گزارشی علمی در حوزه علوم زمین به انتشار میرسد که به ایشان ارجاع نشده باشد. یوان اشتوکلین نزدیک به سه دهه از عمر خود را در ایران گذراند و فرهنگ و سنت ایرانی با زندگی خانوادگیش در هم آمیخت. مطلبی که در ادامه خواهید خواند، گزارش اجمالی دیداری کوتاه است که در تاریخ 28 اردیبهشت 98 با دختر ایشان، آنجلا اشتوکلین، در تهران صورت گرفت.
اردیبهشت بارانی نود و هشت و قرار گرفتن خانه ما در بالاترین طبقه یک آپارتمان هشت واحدی، بهانه ای است کافی برای من تا با برخورد قطرات باران به بام؛ بیدار و ساعت گوشی همراهم را چک کنم. حدود ساعت سه است و زمان آماده کردن سفره سحر.... اما بالاتر از محل ثبت ساعت گوشی، پیغام ارسال ایمیل از طرف آنجلا برایم جلب توجه میکند. با خودم فکرمیکنم مثل سال گذشته و به رسم زیبایی که آنجلا دارد و تمام مناسبتها را با ارسال پیام و عکس همراهی میکند؛ شاید برای ماه رمضان پیام داده است. بعد از آماده کردن مقدمات سفره سحر، ایمیلم را چک میکنم.
Dear Mahboobeh
I hope this email finds you well.
I will be in Tehran for a few days in May and would be very happy to meet you in person!
Would you have time at some point on May 19th, 20th?
Let me know
Looking forward to hearing from you
Warm regards
Angela
....با آنجلا کمتر از 2 سال است که ارتباط از طریق نامه الکترونیکی برقرار کردهام. همان موقع که کتاب سرزمین پارس را میخواندم (تا آنجا که از زندگی در تهران و زندگی خانوادگی خاطره میگوید)، همان لحظه تصمیم گرفتم تا سراغ خانواده آقای اشتوکلین را بگیرم. بسیار کنجکاو بودم با این همه عشقی که نگارنده از زندگی در ایران نوشته است؛ خانوادهاش چه حسی نسبت به ایران دارند و تا چه اندازه زندگی گذشته آنها در ایران بر امروزشان اثر داشته است. هرچه جستجو میکردم نمیتوانستم نشانی دقیقی از ایشان پیدا کنم. بالاخره آدرس ایمیل کوچکترین دختر ایشان "آنجلا" را پیدا کردم. پس از معرفی خود در اولین ایمیل و برقراری ارتباط؛ مصاحبهای با اعضاء خانواده بطور جداگانه انجام دادم که در شمارههای پیشین همین نشریه چاپ شده است. در این میان چند نکته مهم جلب توجه میکرد. حس زیبا و عاشقانه همسر و دختران آقای اشتوکلین از زندگی در ایران و تجدید خاطرات که با ادبیات بسیار بسیار زیبایی عجین شده بود. به خصوص متن دست نویس فوقالعاده خوش، زیبا، پر احساس و کاملا ادبی همسر بزرگوارشان.
به این ترتیب من و آنجلا به طور مجازی با هم دوست شدیم...
و حالا خبر آمدن ایشان مرا شگفت زده کرده بود... بلافاصله جواب نامه شان را دادم و از ایشان دعوت کردم که دیداری هم از مشهد داشته باشند. چندین نامه بین ما رد و بدل شد و با توجه به فشردگی برنامه ایشان، امکان دیدار در مشهد میسر نشد. طبق قرار قبلی، 19 ماه می، در هتل محل استقرار ایشان به ملاقاتشان رفتم. هدیه ای از صنایع دستی ایران تهیه شد و در کیسهای از ترمه، زعفران ساب، هل، گل محمدی و زعفران به عنوان سوغات ایران و مشهد تهیه و در خوش آمدگویی و آغاز دیدار تقدیمشان شد تا فضا بیشتر حال و هوای ایرانی بگیرد.
ماه رمضان بود و موزههای تهران ساعت 5 بعدازظهر تعطیل میشد. در فرصتی که داشتیم از چند جا دیدن کردیم. نکته جالب، دقت ایشان در شناخت هنر ایرانی بود. به محض این که در مجموعههای موزه، شیء یا آثار هنر غیر ایرانی میدید؛ آن را بیان میکرد و توضیح میخواست به عنوان مثال در کاخ موزه گلستان اشیاء اهدایی به ناصرالدین شاه از دیگر بلاد را به خوبی تشخیص میداد و به او میگفتم که اینها اهدایی است یا بخشهایی از معماری بناها که نمادی از تلفیق هنر ایرانی- اسلامی با رومی یا... بود برایش جلب توجه مینمود.
در پایان برای رفع خستگی و مجال صحبت بیشتر به پارک آب و آتش و پل طبیعت رفتیم. آنجلا راجع به نفت صحبت میکرد شاید به دلیل سابقه همکاری پدرش با شرکت نفت و سازمان زمینشناسی در تهیه اولین نقشههای زمینشناسی که با اولویت مناطق نفتخیز تعریف میشد و شاید هم برگرفته از رسانهها.... به او گفتم که کشور ما غیر از نفت ثروتهای بسیار دیگر هم دارد. از معادن مس و طلا گفتم. تعجب کرده بود اما بسیار هوشیار به توضیحات من اضافه کرد: "and art" گفتم بله خواستم از هنر مردمم بگویم ولی دیری نگذشت که محکم گفت: "and soil; you have soil" یک لحظه مکث کردم. چقدر چیزی توی ذهنم بود جز "خاک". آنجلا داشت راجع به اینکه کشورش وسعت زیادی ندارد و آنها فضای زیادی ندارند و.... میگفت و من داشتم به "خاک؛ به خاک ایران" فکر میکردم. اگر به میله بلند پرچم اشاره نمیکرد و هیجانزده از پرچمی که از بلندی پارک طالقانی چشمش به آن افتاده بود حرف نمیزد، من از درک فضا و زمانی که در آن بودم خارج شده بودم. فکر کنم متوجه شد که حواسم پرت بوده چون گفت: "you look tired" و اشاره به نیمکت کرد که بنشینیم. من هم از خدا خواسته پذیرفتم. از روی آن نیمکت پارک طالقانی پرچم با آن میله بسیار بلندش خوب دیده میشد. هیچوقت به این چیزها دقت نمیکردم.
حالا در صحبت با آنجلا بیشتر از لحظه دیدار در هتل غرور داشتم. او خودش این حس زیبا را در من ایجاد کرده بود. این را هم بگویم که زمان کوتاهی از نشستن ما روی نیمکت نگذشته بود که خواست تا دوباره برگردیم روی پل تا بتواند از کوههایی که در مسیر آمدن از روی پل میدیده، عکس بگیرد. فکر کنم استراحت از نظر آنجلا در حد همان سه چهار دقیقه کافی بود. از داخل کوله اش دفتری بیرون آورد و نقاشی از کوه نشانم داد و گفت به البرز فکر میکنم و به یاد ظرافت خطوطی که پدرم وقتی نقشههایش را میکشید، رسم میکرد، اینها را میکشم. بعد از آلپ گفت و باز از البرز..... او حرف میزد و من فکر میکردم چقدر دیر شده که به اینها فکر نکردم. به خاک، به البرز، به دماوند که دائم میپرسید از کجا دیده میشود؟ به پرچم و...
نوشیدنی که سفارش داد در کافی شاپ، چای بود. میگفت به چای خیلی علاقه دارد. درخت توت میدید به وجد میآمد.
رفتیم روی پل و عکسهایش را از کوههای آن دورها گرفت. هوا رو به تاریکی و نزدیک افطار بود و ما در حال خارج شدن از فضای سبز پل طبیعت.... از او خواستم تا خاطرهای از پدرش نقل کند. به شیرینی خاطره نمونه سنگی که پدرش از کویر ایران آورده بوده و بسیار آن را دوست داشته تعریف کرد. آنجلا کوچولوی آن زمان که هنوز هم با گذر بیش از 40 سال از آن روز همچنان شیطنت ناب کودکی در چشمانش، در حرکات و احساساتش به چشم میخورد، با لیسیدن آن قطعه سنگ شور مزه (و به قول خودش کمی هم تلخ مزه) ساختهای زیبای روی آن را از بین برده بود و پدر بخاطر از دست دادن آن نمونه از کویر ایران بسیار ناراحت شده بود.
در پارک آب و آتش سفره افطاری ساده جمعی پهن کرده بودند و مردم هم نشسته بودند. پرسید ماجرا چیست؟ توضیح دادم. گفت فقط برای فقراست؟ گفتم نه. گفت ما هم شرکت کنیم.... سر سفره نشستیم. گفت نباید بخوریم هنوز. گفتم بله اذان که گفتند مردم افطار میکنند. پرسید اذان چیست؟ وااای به سختی افطار و سحر را توضیح داده بودم و واقعا کلمه کم داشتم برای توضیح اذان. ذهنم یاری نمیکرد و واقعا هم خسته بودم. گفتم الان پخش میشود و شما متوجه خواهید شد. با تعجب نگاه کرد و چیزی نگفت. اذان که پخش شد، گفتم این اذان است. هیجانزده و با صدای بلند گفت: "Wow music". باور کنید نمیدانستم چه توضیحی بدهم. قطعاً خاطراتش را بخواهد بنویسد، خواهد گفت در ایران موسیقی پخش میشود به اسم اذان و مردم افطار میکنند...
آنجلا را تا هتل همراهی کردم. ساعت ده و نیم شب بود. موقع خداحافظی دعوتم میکرد که به کشورش بروم. از او خواستم که با فرصت بیشتر به مشهد بیاید. سریع گفت: "قرمه سبزی" گفتم بله. برایتان آماده میکنم. گفت حیاط داری؟ گفتم نه در آپارتمان زندگی میکنم با یک حیاط خیلی کوچک. گفت من هم حیاط ندارم ولی مادرم حیاط دارد اگر بیایی سوئیس تو را خانه مادرم میبرم. آنجلا حیاط خانه مادرش را برای میزبانی مناسب میدانست. به اینها فکر میکردم. شاید مجدد اگر به ایران آمد، او را به شهرستان ببرم و در حیاط خانه مادرم و زیر درخت آلبالو، کنار تاک پیر گوشه باغچه همان حیاط قدیمی میزبانش باشم.
از امروز به بعد حس میکنم این واژههای مقدس، مفهوم زیباتری برایم پیدا کردهاند: خاک، پرچم، کویر، البرز، حیاط خانه پدری، قرمه سبزی، چای، توت؛ مجدد، بارها و بارها "خاک". گاهی که خسته میشوم، حتما با این واژهها، به آرامش خواهم رسید زیر میله بلند پرچم روی همان نیمکت...