قسمت اول: گفتگو با همراه صبور؛ الیزابت اشتوکلین (همسر)
و فرانسیسکا؛ (دختر اشتوکلین)
توسط: محبوبه پرورش
با درود
پدر شما یکی از بزرگترین بنیانگذاران مطالعات زمین شناسی ایران بودهاند. بسیاری از گزارشهای زمین شناسی با ارجاع به مطالعات ایشان در کشور من به چاپ میرسد.
خورشید مشرق (پیک خبری اداره کل زمین شناسی و اکتشافات معدنی منطقه شمال شرق) بر آن است تا در بخشی با عنوان در لابلای اسناد به واکاوی و ارائه مستندات زمینشناسی گذشته بپردازد. یوان اشتوکلین، پدر عزیز و بزرگوار شما، در کتاب سرزمین پارس؛ خاطرات شخصی خود را از ایران به نگارش درآورده است. او از شما، خواهران و برادرتان نام برده است.
میدانم که شما و برادرتان خیلی گرفتار و مشغول کار هستید و برای این که زیاد وقتتان را نگیرم، پرسشهایی را مطرح میکنم هر کدام را دوست داشتید پاسخ دهید و اگر امکانش بود پرسشها را به خواهرانتان بتینا و فرانسیسکا و برادرتان هم بدهید تا اگر دوست داشتند، پاسخ دهند.
همراهی مادر عزیز شما با پدرتان در ایران و آن هم در آن روزها که بودن در ایران شاید برایتان بسیار سخت بوده است بسیار بسیار قابل تقدیر است. بر آنیم تا نقش شما و مادربزرگوارتان را در زمینشناسی کشورم به نحو شایسته معرفی نماییم.
لازم است بدانید که من قبل از چاپ مطلبم آن را برای تأیید برای شما ارسال میکنم و بدون اجازه شما مطلبی ارائه نخواهم کرد.
- پدر شما در 25 ماه ژوئیه 1957 ازدواج کردهاند؛ ایشان از همراهی مادرتان بسیار گفتهاند. خوشحال میشوم اگر مادر بزرگوارتان از روزهای حضورشان در ایران؛ برایمان بگویند.
ایران؛ جایی که 20 سال از زندگی من را معنا بخشید. 20 سال که هرگز احساس دلتنگی نکردم حتی برای یک دقیقه؛ مدت زمانی که من چیزهای زیادی یاد می گرفتم و شخصیت من به گونهای جدید شکل میگرفت. ایران کشوری است که بچههای من در آنجا متولد شدند و جایی که ما باغی زیبا با درختانی سایه گستر داشتیم.
به عنوان همسر یک زمینشناس من اغلب با فرزندانم برای هفتهها و ماهها تنها بودم و همسرم در عملیات صحرایی بود. بارها و بارها، او چکمههای سنگینش را میپوشید، کمپاس و چکشش را برمیداشت، کوله پشتی خود را به دوش میانداخت و احساس خوشحالی میکرد زیرا او کارکردن در بیابانها، در کوهها و در مناطق وسیع و ناشناخته را دوست داشت. او به خانه میآمد و درباره کارهایی که انجام داده بود، چیزهایی که دیده بود و تجربیاتی که به دست آورده بود صحبت میکرد و من چکمههای کثیفش را تمیز میکردم و آن ها را به داخل قفسه برمیگرداندم.
من زنی بودم که از یک کشور خارجی آمده بودم؛ خب ناخوشایند نبود، اما من همیشه کمی کناره میگرفتم. بنابراین قادر بودم به تماشای مردم و چیزهای اطرافم بپردازم. من خانههای ثروتمندان را پشت دیوارهای بلند و درختان سایه گستر میدیدم و خانههای یک طبقه را با حیاط کوچک و یک حوض کوچک در وسط آن که زنها در آن ظرفهای کثیف، لباس و بچههایشان را میشستند؛ میدیدم. من اتومبیلهای بزرگ را در خیابانها و در کنار آن قاطرها را میدیدم. من میدانهایی پر از مرد و اطراف آن بر لبه میدان زنان با پوشش سیاه را میدیدم. من درک میکردم که چقدر مدرسه رفتن برای دختران در سوئیس راحت است و آنها هر مدرسهای که میخواستند، میرفتند و برای دختران ایرانی چه دشوار است.
وقتی من به تهران آمدم، همسرم اصفهان را به من نشان داد. من هنوز به خاطر دارم که غروب بود که به اصفهان رسیدیم. یک شب گرم تابستانی روشن با نور ماه و در مقابل گنبد زیبای مدرسه چهارباغ! این نکته مهم و بزرگی برای من بود تا بتوانم در ایران زندگی کنم، این که من میتوانستم چشم اندازهای آن را بشناسم، معماریش را و شهرسازی اسلامیش را.
چیزی که هنوز هم بیش از هر چیز در مورد ایران دوست دارم، روشنایی و نور است، آسمان شفاف و روشن ایران را.
الیزابت اشتوکلین - 21 ژانویه 2018
- در تاریخ 25 ژانویه 1960، بتینا و در 23 ماه مارس 1961، فرانسیسکا در ایران متولد شدند. آنها در ایران مدرسه رفتهاند، میخواهم بدانم چه چیزهایی از ایران بیشتر به خاطر دارند؟ اکنون ایران را چگونه به یاد می آورند و چه مفاهیمی از ایران در ذهنشان مانده است؟
بابت علاقه مندی و توجه شما به کار و زندگی پدرم سپاسگزارم.
ما سالهای زیادی در ایران زندگی کردیم و همه کودکی و بخشی از جوانیمان را آن جا گذراندیم. خیلی سخت است که بگویم ایران برای من چه مفهوم و معنایی دارد. ایران خانه ما بود و ما همه البته خاطرات زیادی از آن جا داریم که بعضی از آنها جالب هستند. ما دوستانی داشتیم و به نوعی به مدرسه خود افتخار میکردیم. تا امروز نیز با دوستانی از مدرسه آلمانیهای تهران بطور منظم دیدار و ملاقات داریم. ما گردهماییهای بزرگ هر دو سال در آلمان داریم و دورهمیهای کوچکی نیز از گروههای محلی در نزدیکی زوریخ در سوئیس داریم و حداقل سه بار در سال و معمولا" در یک رستوران فارسی (ایرانی) داریم. این دورهمیها متشکل از دوستان ایرانی، آلمانی و سوئیسی ماست. این گردهماییها برای ما خیلی مهم است و ما خاطرات گذشته را با هم به اشتراک میگذاریم و خب اشتیاقی معمول برای کشوری که در آن بزرگ شده ایم.
- راجع به زندگی در ایران و کار پدرتان برایم بنویسند.
او یک میز چوبی بزرگ داشت که روی آن کار میکرد؛ می نوشت و نقشههایش را میکشید. به عنوان یک بچه برایم جالب بود و موقعی که او مشغول کشیدن نقشههای ایران بود؛ جذب کارش میشدم. او از چاقوی ارتشی سوئیسیاش برای تیز کردن نوک قلم هایش استفاده میکرد و بنابراین نقشهها خیلی ظریف با خطوط باریک و نقاط کوچک تمام میشد. او از ماشینهای تراش کوچکی که ما در مدرسه داشتیم یا در اتاقی که طبقه بالا بود و ما در آن بازی می کردیم؛ استفاده نمی کرد که هرگز مداد را به درستی تیز نمی کرد. برای من عجیب بود که چگونه میتوانست خطوط به ان باریکی را به خوبی بکشد- خطوطی که مثل خطهایی که من میکشیدم نبود، وقتی من نقاشی میکردم، برایم مهم بود که خطوط پر رنگ و رنگ های روشن داشته باشند. پدرم وقتی کار میکرد خیلی متمرکز بر کارش میشد و من میترسیدم که تمرکز او را به هم بزنم و برای همین کناری میایستادم و فقط او را نگاه میکردم.
- و یک خاطره از آن روزها برایم بگوئید:
وقتی من حدودا" 14 ساله بودم، به همراه گروهی از بچه های مدرسه، سفری به اصفهان داشتیم که تأثیر بسیار عمیقی بر من گذاشت. اگر درست به خاطر آورم، این سفر توسط کلسیا برنامهریزی شده بود. ما به اصفهان و به خانه ای که مربوط به بچه های نابینا بود رفتیم. فکر می کنم پاییز بود چون هوا گرم نبود اما حس آرامش عجیبی نسبت به آن دارم، وقتی که درختان رنگ خاکستری-سبز تیره دارند و نور خیلی نا محسوس است. ما گروهی از پسر بچههای نابینا را دیدیم که فوتبال بازی میکردند. یک زنگ داخل توپ بود و آنها می توانستند از طریق صدای آن بفهمند که توپ کجاست و کجا میرود. آنها خیلی خوب بازی می کردند. فقط گاهی که کسی ضربه محکمی به توپ می زد و توپ از زمین خارج می شد ما به آن ها کمک می کردیم و توپ را برمی گرداندیم. برای من واقعا" جالب بود که چگونه این بچهها بدون این که ببینند میتوانند به خوبی فوتبال بازی کنند و بازی را مدیریت کنند.
- زندگی در ایران چه تأثیری بر کار و زندگی شما داشته است؟
همانطور که پدرم بر سرزمین پارس کار می کرد، من علاقه مندی دیگری در ارتباط نزدیک با ایران به دست آوردهام: سفال و سرامیک. اغلب اوقات من از هنر ایرانی الهام میگیرم، از هنر پیش از سلام و نیز سبکها و رنگهای کاشیکاریهای ایرانی اسلامی. بدون زیبایی اصفهان در ذهن من (و دیگر مناطق، البته) کار من اینطور نمیشد. مسجد جامع اصفهان یکی از جالبترین مکانهای دنیا برای من است. ما با خانواده چندین بار آنجا رفتیم. من به خاطر میآورم که تا چه اندازه عمیق تحت تأثیر قرار گرفتم در حالی که هنوز بچه بودم و زیبایی جادویی و آرام آن هنوز همراه با من در زندگی من مانده است.
من امیدوارم این نوشته، انتظار شما را برآورده ساخته باشد. اگر سوالات دیگری هم داشتید، مرا در جریان بگذارید.
با احترام- فرانسیسکا - 21ژانویه 2018
Dear M. Parvaresh,
Thank you for your interest in my father’s work and life.
Since we lived in Iran for so many years and spent all our childhood and early youth there, it is impossible to say what Iran meant to us – it was our home, and we all have, of course, a lot of memories, some of which are simply wonderful. We had our friends and we were kind of proud of our school. Up to now, people from the ‘Madrase’ye aalmaani’ye Tehran’ meet regularly, we have big gatherings for a long week-end every two years in Germany, and small gatherings for our local group in or near Zurich in Switzerland at least three times a year, usually in a Persian restaurant. It’s a mixed group – Iranian-German-Swiss. These get-togethers are important to us, because we all share a common past, and also a common longing for the country where we grew up.
I thought of contributing a few lines connected with my father’s life and work:
He had a big wooden table where he would work, do his writings and draw his maps. As a child I was fascinated by his drawing his geological maps of Iran. He used to sharpen the pencils with his Swiss army knife, so that they ended in very thin and fine points. He didn’t use the little machines which we had at school or in the room where we played upstairs, which never sharpened the pencils properly. I marvelled at how fine the lines were which he made – not like my lines when I drew, because for me, when I did my drawings, it was important to have strong and bright colours. My father was always very concentrated when
working and I was afraid to disturb him, so I just stood there beside him and watched.
And here a few lines connected with the school:
When I was about 14, we - that was a group of kids from our school - went on a trip to Isfahan, which left a deep impression on me. If I remember right, the trip was organized by the Church. We drove to Isfahan to a home for blind children. It must have been autumn, because the air was not hot, but had this calm dusky sense to it, when the trees have a dark greenish-greyish colour and the light is very subtle. We watched a group of blind boys play football. There was a bell inside the ball so that they could tell by the sound of it where the ball was going. They were very good at it. Only when someone hit the ball hard and it flew right far off the field, then we would help them get it back. I was really amazed, to me it was beyond my imagination how these youngsters managed to play a proper footbest closely connected with Iran: I do pottery and ceramics, and very often I let myself be inspired by Iranian art, by the old pre-islamic motives and forms or by patterns and especially colours of the Iranian Islamic tiles. Without the beauty of ‘Isfahan on my mind’ (and other places, of course) my work would not be the same. The Friday mosque in Isfahan is one of my favourite places in the world. Our family went there several times. I well remember how deeply I was impressed by it when still a child, and the silent and magic beauty of it has stayed with me throughout mall game without seeing anything.
And something quite personal:
While my father worked with the Persian earth, I have taken to another intery life.
I hope this will serve you well. If you have more questions, just let me know.
With my kindest regards
Franziska
سفره هفت سین خانم آنجلا اشتوکلین در آستانه نوروز ۹۷